، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 13 روز سن داره

آذین زندگی ما

ما اومدیم

سلام دوستای نازنینم امیدوارم که خوب خوب باشید  .از همه تون عذر میخوام ازینکه نتونستم کامنتای با محبتتون رو جواب بدم.ایشااله ازین به بعد همیشه در خدمتتون هستم . خیلی دوستون دارم.   و اما یه سلام جانانه به جیگر مامانی  ! عزیزم بالاخره بعد از کلی این پا اون پا کردن تصمیم قطعی رو گرفتیم و خونه رو فروختیم دل کندن از خونه ای که توش  بزرگ شدی  ذره ذره قد کشیدی خیلی برامون سخت بود"هفت سال خاطره ی ریز و درشت ....... ولی در عوض یه خونه بهتر خریدیم با متراژ بزرگتر و البته جای قشنگتر " بخاطر اینکه تو خونه ی جدید مستاجر بود و  قرارداد هم داشت متاسفانه نتونستیم به خونه ی خودمون بریم برا مدت چند ماه ی...
23 تير 1393
1283 11 27 ادامه مطلب

سفر نامه تابستانی

سلام به روی زیباتر از ماه گل دختری خودم  "خوبی مادر؟ .   به لطف خدای مهربون دوباره  فرصتی پیش اومد تا بتونیم یه  آب و هوایی عوض کنیم و به مسافرت بریم  . اینبار تصمیم گرفتیم به استان سرسبز لرستان بریم .  البته این سفر با سفرهای قبلی مون  فرق داشت چون مینا جون و دوقلوهاش و عموجون هم  با ما بودن. سفر دو هفته ای  ما اینطور شروع شد:  دوشنبه 5خرداد ساعت دو ظهر حرکت کردیم  شب  رسیدیم یزد . روز بعد یه گشتی تو شهر زدیم   و شب حرکت کردیم به سمت اصفهان زیبا "چند روز اونجا بودیم ولی صد حیف که زاینده رود رو خشک دیدیم. ...
21 خرداد 1393

فسقلی خاله اومده پیش آذین

      همش  میگی  خیلی  میعا د  دوست  دارم آخ  قربونش  برم  الایا (الهی)     در فکر جدا کردن گل از شاخه "که  بدی به من : بیا مامان برات گل آوردم   دیگه بسه میخوام بازی کنم ...
3 خرداد 1393

با اتاقت بیگانه ای

هر وقت میخوای با اسباب بازی هات بازی کنی میگی مامان جان لفطا برو  وسایلمو بیار میخوام بازی کنم میگم دخترم برو تو اتاق خودت میگی نه اونجا هلویا(هیولا) هست نمیرم .واقعا موندم چیکار کنم ؟کی ترسوندتت. از همه چیز میخوای سر دربیاری اتاق آرین "کابینت آشپزخونه "وسایل بابا "جدیدا هم لباس برای بنده نگذاشتی ولی چرا با اتاقت عجین نشدی .کلا باهاش قهری........تو برعکس داداشی  اون زیادی به اتاقش وابسته ست و تو ...دیروز دست بابا رو گرفتی که بری عروسکاتو بیاری یه دفه گفتی بیا ازم عکس بگیر تموم که شد گفتی حالا بریم بیرون دیگه. اینم ازین !هیچی دیگه   برای  بچه هاتم که  خیلی ارزش قائلی .مخصوصا ای...
27 ارديبهشت 1393

میوه ی دلم ...کمی آرام تر

سلام الهه ی زیبایی و مهربانی! الان که دارم مینویسم عین فرشته ها تو خواب ناز هستی ومن غرق تماشایت شدم. مثل همیشه وقتی که خوابی میشینم و یه دل سیر نگات میکنم "میرم  به گذشته به کودکیت به  این  زود بزرگ شدنت......... راستی چقدر زود بزرگ میشی ؟برای چی اینهمه شتاب داری خانومم  ؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم به گرد پایت نرسم "میترسم از تو جا بمونم . آذینم "زیب و زینت  زندگیم !   انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من"انگار هین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پر تلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من ...
16 ارديبهشت 1393

بازم شیرین زبونی ....

سلام دخملی خوبی عسلم "میخوام دوباره  بنویسم .از دسته گلایی که به آب میدی!از زبونت ! دیروز عصر برای خرید رفتیم فروشگاه مواد  غذایی وقتی رسیدیم خونه یه کیک آبمیوه دادم دستت تا بخوری  خودمم رفتم تو آشپزخونه تا وسایل رو سر جاشون بذارم  بعد یه مدتی احساس کردم سرو صدایی ازت نمیاد حالا که اومدم نشستی روی مبل و داری  با سرکه ور میری ازت پرسیدم چیکار میکنی جا خوردی گفتی آخه مامان جان یه کار خخوصیه   نمیتونم بگه که ....دوباره پرسیدم کار خصوصی یعنی چی ؟؟دوباره گفتی مامان جان خخوصیه گیگه برو کاراتو  بکن. من که نفهمیدم کار خخوصیت چی بود. شب  بابا جون پیشن...
2 ارديبهشت 1393

ماجرای سیزده بدر

و اما سیزده بدرت ساعت 7:30 حرکت کردیم به طرف منطقه ی ییلاقی دهبکری" وسط راه بارش باران شروع شد و چه زیبا بود......... بابا و داداشی مشغول توپ بازی و جمع کردن چوب برای آتیش شدن من هم شدم اسکیمو"  تو هم همش تو چادر بودی از ترس آتیش و مورچه ها .  میگفتیم بیا بیرون  بازی کن  میگفتی نه مورچه هست نمیام .آخه عزیزم مورچه که ترس نداره . از دست این مورچه های بدجنس چی بگم که نگذاشتن دخملمون سیزده رو درست و حسابی بدر کنه . به هر مکافاتی بودچند تا عکس ازت انداختم .       سبزی زمین رو با آبی آسمون به نیت همه ی آرزوهای قشنگت به هم گره میزنم "می...
20 فروردين 1393

اومدن و رفتن ساینا و خاله

سلام به دخمل ناز بابایی بالاخره بعد از نه ماه انتظار کشیدن هفته ی آخر اسفند ماه خاله با دختری از همدان  اومدن پیشمون و دو باره دیدارها تازه شد از وقتی ساینا به کلاس اول رفته دیگه خاله جون نمیتونه زود به زود به ما سر بزنه اینه که این بار دوریشون خیلی طول کشید.چیزی نزدیک به سه هفته موندن و صبح روز پنجشنبه چهاردهم حرکت کردن به سمت شهرشون.چه قدر زود میگذره انگاری همین دیروز بود انتظارشون رو میکشیدیم .حالا که رفتن جای خالیشون واقعا احساس میشه دیروز خیلی گریه کردم دلم براشون تنگ میشه. خاله مهدیه " ساینا جون هر جا هستین ما عاشقتونیم و دوستتون داریم .   روز اول عید خونه ی مامان جونی &n...
20 فروردين 1393

چهارمین بهار

   بهار بهترین بهانه برای آغاز و                                           آغاز بهترین بهانه برای زیستن است     بهانه ی قشنگ من برای زندگی "....آغاز بهار بر تو مبارک   سلام بانوی کوچک من !   در آغاز سال جدید به مانند یک مادر عاشق میخواهم برایت دعا کنم و   از خدا بخواهم تو را همیشه برایم نگه دارد سالم و تندرست.   عزیزم یه بهار دیگه هم از راه رسید و شد چه...
15 فروردين 1393