ماجرای سیزده بدر
و اما سیزده بدرت
ساعت 7:30 حرکت کردیم به طرف منطقه ی ییلاقی دهبکری" وسط راه بارش باران شروع شد و چه
زیبا بود.........
بابا و داداشی مشغول توپ بازی و جمع کردن چوب برای آتیش شدن من هم شدم اسکیمو"
تو هم همش تو چادر بودی از ترس آتیش و مورچه ها . میگفتیم بیا بیرون بازی کن
میگفتی نه مورچه هست نمیام .آخه عزیزم مورچه که ترس نداره .
از دست این مورچه های بدجنس چی بگم که نگذاشتن دخملمون سیزده رو درست و حسابی بدر کنه .
به هر مکافاتی بودچند تا عکس ازت انداختم .
سبزی زمین رو با آبی آسمون به نیت همه ی آرزوهای قشنگت به هم گره
میزنم "میدونم خدای مهربون تا آخر سال تو رو به همه ی اونها میرسونه
غمهات در بدر"سیزدت بدر
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی