...تصمیم برای ازدواج
میخوام یه ماجرا رو برات بگم که مطمئنم برا خودتم جالبه . یکی از شبای تابستون بود ساعت یک که میخواستیم بخوابیم تا خاموشی رو زدم گفتی من آش میخوام هر چقدر برات توضیح دادم الان نمیشه دیره حالت بد میشه قبول نکردی و ازونجایی که دختر پرخوری هستی و معمولا مرغت یه پا داره با حالت عصبانیت رفتم آشپزخونه و برات آش گرم کردم بعد بهت گفتم بیا بخور ولی خیلی از دستت ناراحتم و از اتاق رفتم بیرون چند دقیقه بعد اومدم کنارت همونطور که میخوردی و چشات اشکی بود یهو گفتی دوستت ندارم وقتی ازدواج کنم هیچ وقت پیشت نمیام تازه بچه مم نمیذارم بیاد پیشت چون با من دعوا کردی مامان بدجنس . بعد اون ماجرا تا یه حرفی میزنم که به صلاحت نیست زود میگی الهی زود ازدواج کنم از دست همه تون راحت شم .
همش این نیست که مامان گل " ....
چند روز پیشم بعد از رفتن عموت و پسرش چند دقیقه ای نشستی و مثل همیشه رفتی تو عالم خیال و رویا بعد خیلی با نمک گفتی مامان من میخوام وقتی بزرگ شدم با محمدحسین ازدواج کنم پرسیدم چرا ؟ گفتی آخه صورتش لطیفه خیلی دوستش دارم گفتم حالا کو تا بزرگ شی خیلی مونده تا ازدواج کنی گفتی میدونم ولی به هر حال من میخوام همسر محمدحسین بشم . نمیدونم چرا جدیدا شور و شوقت برای ازدواج زیاد شده ... اکثر وقتا جلو آینه مشغول درست کردن خودتی همش لباسای منو میپوشی عوض میکنی موهاتو با گیره هات میبندی اجازه میگیری آرایش کنی . یه روز که ازم اجازه گرفتی رژ لب بزنی گفتی مامان از بابام اجازه بگیر گفتم چرا گفتی من به بابا قول دادم که دیگه رژ لب نزنم بابا گفته بچه ها نباید بزنن . الهی دورت بگردم تا تلفنی از بابا اجازه نگرفتی قبول نکردی رژ بزنی . عاشقتممممممممممممممم
اینجا کراوات لباس منو بستی که خیلیم اصرارکردی عکستو بگیرم بذارم تو وبت
اگر تو نبودی من بی دلیل ترین اتفاق زمین بودم