، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آذین زندگی ما

نمکدون خودم.........

دوستت دارم دیگه مامانی..........   تو را به جای همه ی کسانی که نمی شناخته ام دوست میدارم .......... تورا به جای همه ی روزگارانی که نمی زیسته ام دوست میدارم.......... تورا به خاطر دوست داشتن دوست میدارم تو را به جای همه ی کسانی که دوست می داشته ام دوست میدارم.......... ...
18 بهمن 1392

دوستای با محبتم

               سلام به همه ی دوستای گلم "                                                                                                                                         عزیزانم!  ت...
17 بهمن 1392

روز ی که عمل شدی

سلام میوه ی باغ زندگیم " بالاخره روز سه شنبه ساعت  8:20 دقیقه ی صبح تو رو بردن اتاق عمل .چیزی حدود یک ساعت ونیم طول کشید.خیلی وحشتناک بود من و بابایی حال عجیبی داشتیم .وقتی اومدی بیرون صدای گریه هات حالمون  رو خراب کرد . جالب اینجاست از وقتی به هوش اومدی همش میگفتی خدایا....خدایا....همه باتعجب نگا ت میکردن بمیرم برات بس که جیغ کشیدی ....................بالاخره به خواب رفتی   ...
17 بهمن 1392

چهار روز دیگه تا عمل لوزه

    سلام همه ی وجودم ! این روزها حال و هوای هیچ کدوممون خوب نیست  یه هفته ای میشه کسالتت به اوج رسیده . بمیرم برات مامانی که اصلا تحمل نداری "گلودرد "سرفه های شدید وسردرد امونت رو بریده و مدام بی تابی میکنی . دیروز ظهربود که با هزار مکافات خوابوندمت ولی  با سرفه های شدید از خواب بلند شدی و با حالت عصبانیت گفتی مامان اصلا دیگه نمی خوابم چراهمش  سرفه میکنم؟ شاید باور نکنی ولی  نفهمیدم چطوری سه ساله شدی  چون تو بچه گی اصلا مریض نشدی "حتی تو دندون  درآوردنتم  اذیت نشدی که اکثر بچه ها بدجور مریض میشن .توخیلی قوی بودی ولی این زمستونی همش سرماخوردگی...
11 بهمن 1392

وقتی دخملم نقاش میشه

          ماما ن جان : خورشید خانومو کشیدم بیا ببین         اینم خورشید خانم بیچاره و دخترش که دختر من به تصویر کشیده   موضوع نقاشی " ما یک خانواده ایم  مامان  "بابا" آرین و آذین                                 این دست آذینه "تعجب نکنید             &nb...
1 بهمن 1392

وابستگی زیاد .........

   سلام فرشته ی مهربونم !سلام همه ی وجودم !نفسم عزیزم مدتیه که  شدیدا به بابات وابسته شدی هرجا میره دنبالش گریه میکنی میخوای باهاش بری شبها دیگه تو تختت نمیخوابی فقط بغل بابا رو میخوای .چند بار نیمه های شب از کنار بابایی تو رو برداشتم و تو رختخواب خودت گذاشتم ولی انگاری یه حسی بیدارت میکرد دوباره میرفتی تو   بغل بابا.وقتی میخواد بره سر کار یا بیرون از خونه "رنگ از رخسارت میره .اینقدر باید باهات حرف بزنم وعده وعید بدم تا راضی بشی ازش خداحافظی بکنی. بنده ی خدا قدرت نمیکنه بره تو حیاط فوری دستش میگیری میگی اگه نمیری سر کار پس منم باهات میام .و آخرشم زور از تو میشه اینه دیگه.........
22 دی 1392