...تصمیم برای ازدواج
میخوام یه ماجرا رو برات بگم که مطمئنم برا خودتم جالبه . یکی از شبای تابستون بود ساعت یک که میخواستیم بخوابیم تا خاموشی رو زدم گفتی من آش میخوام هر چقدر برات توضیح دادم الان نمیشه دیره حالت بد میشه قبول نکردی و ازونجایی که دختر پرخوری هستی و معمولا مرغت یه پا داره با حالت عصبانیت رفتم آشپزخونه و برات آش گرم کردم بعد بهت گفتم بیا بخور ولی خیلی از دستت ناراحتم و از اتاق رفتم بیرون چند دقیقه بعد اومدم کنارت همونطور که میخوردی و چشات اشکی بود یهو گفتی دوستت ندارم وقتی ازدواج کنم هیچ وقت پیشت نمیام تازه بچه مم نمیذارم بیاد پیشت چون با من دعوا کردی مامان بدجنس . بعد اون ماجرا تا یه حرفی میزنم که به صلاحت نیست زود میگی الهی زود ازدواج کنم از دست ه...