، تا این لحظه: 13 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

آذین زندگی ما

با اتاقت بیگانه ای

هر وقت میخوای با اسباب بازی هات بازی کنی میگی مامان جان لفطا برو  وسایلمو بیار میخوام بازی کنم میگم دخترم برو تو اتاق خودت میگی نه اونجا هلویا(هیولا) هست نمیرم .واقعا موندم چیکار کنم ؟کی ترسوندتت. از همه چیز میخوای سر دربیاری اتاق آرین "کابینت آشپزخونه "وسایل بابا "جدیدا هم لباس برای بنده نگذاشتی ولی چرا با اتاقت عجین نشدی .کلا باهاش قهری........تو برعکس داداشی  اون زیادی به اتاقش وابسته ست و تو ...دیروز دست بابا رو گرفتی که بری عروسکاتو بیاری یه دفه گفتی بیا ازم عکس بگیر تموم که شد گفتی حالا بریم بیرون دیگه. اینم ازین !هیچی دیگه   برای  بچه هاتم که  خیلی ارزش قائلی .مخصوصا ای...
27 ارديبهشت 1393

میوه ی دلم ...کمی آرام تر

سلام الهه ی زیبایی و مهربانی! الان که دارم مینویسم عین فرشته ها تو خواب ناز هستی ومن غرق تماشایت شدم. مثل همیشه وقتی که خوابی میشینم و یه دل سیر نگات میکنم "میرم  به گذشته به کودکیت به  این  زود بزرگ شدنت......... راستی چقدر زود بزرگ میشی ؟برای چی اینهمه شتاب داری خانومم  ؟برای من هیچ لذتی بالاتر از تماشای بالیدنت نیست اما اینگونه که تو میروی میترسم به گرد پایت نرسم "میترسم از تو جا بمونم . آذینم "زیب و زینت  زندگیم !   انگار همین دیروز بود که من صدف تو بودم و تو مروارید من"انگار هین دیروز بود که مرواریدم را به دریای پر تلاطم این دنیا سپردم تا جایی بیرون از من ...
16 ارديبهشت 1393

بازم شیرین زبونی ....

سلام دخملی خوبی عسلم "میخوام دوباره  بنویسم .از دسته گلایی که به آب میدی!از زبونت ! دیروز عصر برای خرید رفتیم فروشگاه مواد  غذایی وقتی رسیدیم خونه یه کیک آبمیوه دادم دستت تا بخوری  خودمم رفتم تو آشپزخونه تا وسایل رو سر جاشون بذارم  بعد یه مدتی احساس کردم سرو صدایی ازت نمیاد حالا که اومدم نشستی روی مبل و داری  با سرکه ور میری ازت پرسیدم چیکار میکنی جا خوردی گفتی آخه مامان جان یه کار خخوصیه   نمیتونم بگه که ....دوباره پرسیدم کار خصوصی یعنی چی ؟؟دوباره گفتی مامان جان خخوصیه گیگه برو کاراتو  بکن. من که نفهمیدم کار خخوصیت چی بود. شب  بابا جون پیشن...
2 ارديبهشت 1393

ماجرای سیزده بدر

و اما سیزده بدرت ساعت 7:30 حرکت کردیم به طرف منطقه ی ییلاقی دهبکری" وسط راه بارش باران شروع شد و چه زیبا بود......... بابا و داداشی مشغول توپ بازی و جمع کردن چوب برای آتیش شدن من هم شدم اسکیمو"  تو هم همش تو چادر بودی از ترس آتیش و مورچه ها .  میگفتیم بیا بیرون  بازی کن  میگفتی نه مورچه هست نمیام .آخه عزیزم مورچه که ترس نداره . از دست این مورچه های بدجنس چی بگم که نگذاشتن دخملمون سیزده رو درست و حسابی بدر کنه . به هر مکافاتی بودچند تا عکس ازت انداختم .       سبزی زمین رو با آبی آسمون به نیت همه ی آرزوهای قشنگت به هم گره میزنم "می...
20 فروردين 1393

اومدن و رفتن ساینا و خاله

سلام به دخمل ناز بابایی بالاخره بعد از نه ماه انتظار کشیدن هفته ی آخر اسفند ماه خاله با دختری از همدان  اومدن پیشمون و دو باره دیدارها تازه شد از وقتی ساینا به کلاس اول رفته دیگه خاله جون نمیتونه زود به زود به ما سر بزنه اینه که این بار دوریشون خیلی طول کشید.چیزی نزدیک به سه هفته موندن و صبح روز پنجشنبه چهاردهم حرکت کردن به سمت شهرشون.چه قدر زود میگذره انگاری همین دیروز بود انتظارشون رو میکشیدیم .حالا که رفتن جای خالیشون واقعا احساس میشه دیروز خیلی گریه کردم دلم براشون تنگ میشه. خاله مهدیه " ساینا جون هر جا هستین ما عاشقتونیم و دوستتون داریم .   روز اول عید خونه ی مامان جونی &n...
20 فروردين 1393

چهارمین بهار

   بهار بهترین بهانه برای آغاز و                                           آغاز بهترین بهانه برای زیستن است     بهانه ی قشنگ من برای زندگی "....آغاز بهار بر تو مبارک   سلام بانوی کوچک من !   در آغاز سال جدید به مانند یک مادر عاشق میخواهم برایت دعا کنم و   از خدا بخواهم تو را همیشه برایم نگه دارد سالم و تندرست.   عزیزم یه بهار دیگه هم از راه رسید و شد چه...
15 فروردين 1393

رقص و پایکوبی تو در عروسی

سلام مامانی! به یمن اومدن بهار و زیباییهایش ما چهارمین روز ازفروردین به جشن عروسی  نوه خاله ی باباجونی دعوت شدیم .وای  کلی شادی کردی به همه سلام عید  مبارک میگفتی .وهمش میخواستی که ازت عکس بندازم.خیلی بهمون خوش گذشت.          هر آنچه شور وشادمانی ست ....برای تو ...
15 فروردين 1393