شیرین بیان من !
سلام قند عسلم خوبی مادر "
الان ساعت دقیقا 16 هستش تازه به خواب ناز رفتی و منم موقعیت رو برای گذاشتن پست جدید مناسب دیدم.
دو شب پیش مینا جون اینا اومده بودن خونه مون " بعد از کلی بازی کردن یک مرتبه از اتاقت اومدی بیرون گفتیمامان مگه من کلاس ششم نیستم ؟ گفتم نه " گفتی چرا هستم ولی یگانه یکتا الکی میگن ما دو سال بزرگتریم . حالا ول کن قضیه نیستی اونا میگن ما بزرگتریم تو میگی نخیر من بزرگتر شما هستم منظورت اینه که از اونا بزرگتری . نمیدونم چرا جدیدا احساس میکنی از همه بزرگتری بانوی من !
چند وقت پیش هم که قرار بود ما بریم خونه مینا جون ولی چون یه سرماخوردگی کوچولو گرفته بودی از رفتنمنصرف شدیم ولی مگه مغز متفکر من گوش شنوا داره ؟ تا گفتم اگه تو بری اونجا دخترا هم سرما میخورن گفتی مامان جان پس بیا با هم بریم پارک اگه من سفره (سرفه ) کنم سفره هام میرن تو هوا پس یگانه یکتا مریض نمیشن .
چند روز پیش بابایی داشت موسیقی دلخواهش رو گوش میکرد اومدی پیش من گفتی : بیا بریم بیرون اینا غمگینن.
ومن ....گاهی عاجزمیشم ازین حاضر جوابی هات ازین زبونت خوشگل من !